شروعش زیبا بود پایانش اما... من ندانسته خام گشتم یا تو نماندی آیا؟!!! من نمیدانم روحم خراش برداشته است یا جسمم توان همیشه را ندارد من نمیدانم میشود هم به تو فکر کرد و هم فکر نکرد مدام؟!!!! من نمیدانم خلا نبودنت را با چه دلخوشی پر کنم ... من نمیدانم این دلخوشی تا به چه اندازه باید بزرگ باشد... تا به چه اندازه وسیع... من نمیدانم طعم بودنت... طعم بوسیدنت... طعم ابدی خواستنت را چگونه حالا که نیستی پاسخ گو باشم؟!!!!! من نمیدانم با چشمان حریصی که با اندک نبودنت تاب نیاوردند و چون تو نیستی دست از سر چشمانم بر نمی دارند چه کنم ... میترسم... من که گفته بودم چشمان وحشی مرا هیچ نگاه هرزه ای رام نخواهد کرد... حتی این را به چهار دیواری کوچکت آویزان کرده بودی...پس چرا؟!!!! همه اینها را که من نمیدانم تو میدانی آیا؟ نه تو هم نمیدانی اگر میدانستی که عزم رفتن نمیکردی ... آه که همه آنچه بین من و تو گذشت دست زمانه بود... عجیب سرنوشت برای جداییمان دندان تیز کرده بود... آه که من هنوز دوستت دارم.